محل تبلیغات شما



خب بذارین از فردا براتون بگم. خب بذارین از فردا براتون بگم خب بذارین از فردا براتون بگم. بله زندگی همینه ، یک تکرار عمیق با تغییراتی جزئی اما با اهمیت و تکامل بخش. ! خواسته ها کمتر اما معقولانه تر میشن نگاه ها کمتر و محبت ها کم رنگ تر میشن ولی با وجود همه ی چیزهایی که روز به روز کمتر و کم رنگ تر میشن حتی عشق هم با وجود سنگینی و رنگی بودنش کم رنگ میشه. اما دوست داشتن نه. ! ثابت و یک رنگ سرجاش میمونه البته اگر حقیقی باشه.
بعد مدت ها نوشتم،اونقدر شعر واژه نوشتم که خواستم پستش کنم اما اینکارو نکردم. بعد چند لحظه یه شعر از یه نفر خوندمو روی همون موسیقی که داشتم گوش میدادم رکورد گرفتم و شد یه دکلمه ی ۱۰۰درصد دلی و بدون کار با واژه! مجدد اومدم پستش کنم اما اینکارو نکردم. چند وقت پیش یه نفر بهم گفت چرا سعی نمیکنی عاشق بشی و انگار نه انگار،چرا تاحالا عاشق دل خسته نشدی؟! بهش گفتم نمیدونم ؛ شاید چون تاحالا سعی نکردم. خودش نوشت: مثل باد ام.
الان یه جوری توی وضعیتی هستم که نه منتظر کسی ام نه منتظر چیزی یا اتفاقی که توی زندگیم ظهور کنه و مثل فیلم ها بگم آره حالا نوبت ماست. الان دقیقا توی برهه ای از زمان هستم که هیچ انتظاری ندارم،نه از دنیا نه از هیچ چیز و کسی توی زندگیم. فقط دلم میخواد یه نون بخور و نمیری دربیارم و برم یه گوشه ای از یه جنگل کوهستانی کنار رودخونه توی یه کلبه چوبی آروم به دور از هیاهوی از بود و نبود و جامعه و دنیا ، واسه خودم زندگی کنم و همدمم مِهی باشه که همیشه هست و بدون
چقدر دلم میخواد یه دله سیر بنویسم اینجا فقط منم و خودم و خودش و دوست ِ قدیمی و بامعرفت و عزیزم نیکناز. هم ازخلوتیه اینجا لذت میبرم هم گاهی منو یاد یه جزیره فراموش شده وسط یه اقیانوس ِ آب های دور میندازه. ترسناک نیست اما غم انگیزه نه از بابت تنهایی ، بلکه از بابت اینکه سرنوشت همه ی آدم ها آخر هر زندگی دقیقا همینه. با هر کوله پشتی که جمع کرده باشی آخرش هم تنهایی و این داستان اونجاییش قشنگه که من به اون نقطه ای از زندگیم رسیدم که خیلی وقته دارم حتی از

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها